فرهنگ امروز: نگاهی بر اوراق نشریات قدیمی، فارغ از اینکه میتواند به خواننده بینشی آگاهانه از سیر تاریخی مطبوعات و مجلات در ایران بدهد، میتواند از حیث اطلاع از دغدغهها و مسائل و پرسشهایی که اهلنظر در زمانۀ خود با آن مواجه بودند نیز به کار آید. بهطور قطع، انتشار مقالات و مصاحبههای قدیمی از بزرگان اندیشۀ این سرزمین، که در مجلات دهههای چهل، پنجاه و شصت به چاپ رسیده، برای نسل جدید و علاقهمند به تاریخ اندیشه که تنها ممکن است در بهترین حالت چیزهایی از فحوای آن مطالب را شنیده باشند، میتواند بسیار خوشایند باشد، اما «فرهنگ امروز» فراتر از اینکه صرفاً به بررسی تاریخ مطبوعات و مجلات در ایران بپردازد، در نظر دارد از این طریق، عیار پرسشهای پیش روی اندیشهورزان ایرانی در دهههای گذشته را به محک تاریخ بزند و همینطور نحوۀ مواجهۀ ایشان با چالشهای فکری و سطح تحلیلهای ایشان از وقایع را بسنجد تا از این طریق، در حد توان، به اندیشیدن و پرسش کردن از مسائل نظری جامعۀ امروز یاری رساند.
آنچه در ادامه میآید، مصاحبۀ علیاصغر ضرابی از مجلۀ «فردوسی» با امیرحسین آریانپور تحت عنوان «بنبست تاریخی علوم اجتماعی» است که در شمارۀ مردادماه سال 1346 مجلۀ «فردوسی» به چاپ رسیده است. آریانپور که در حوزۀ جامعهشناسی، انسانشناسی، و معرفتشناسی دست به تحقیق و پژوهش زده و فرهنگ تفصیلی علوم اجتماعی را به چهار زبان فارسی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی به نگارش درآورده است، در زمان انجام این مصاحبه، حدود چهل سال دارد. آنچه در این مصاحبه ممکن است علاوه بر قرائت چپ آریانپور از سیر تاریخی ایرانزمین جالب توجه آید، گذاشتن معادلهای فارسی نظیر عینگرایی، ذهنگرایی و پندارگرایی برای مفاهیم پیچیدهای چون ابژکتیویسم، سوبژکتیویسم و ایدئالیسم است که در نوع خود میتواند جالب توجه قرار گیرد.
***
اشارۀ مجلۀ «فردوسی»: بدون شک دکتر امیرحسین آریانپور اگر تنها استاد و جامعهشناس نباشد، در عداد چند تن انگشتشمار این علم است. آثار دکتر آریانپور معرف شخصیت او و مقام والای او در این علم است و این سخنی است که همگان بدان معترفاند. فرصت مغتنمی بوده است برای نویسندۀ ما (علیاصغر ضرابی) که با دکتر آریانپور به مصاحبه بنشیند و حاصل این فرصت، مصاحبۀ بلند و رسایی است... پیرامون سیر و تطور علوم اجتماعی. و میتوان گفت در دهههای اخیر که با اضمحلال فئودالیسم و سیر جامعه بهسوی نظامی صنعتی، شکل و رنگ دیگری در کار است، اینچنین بررسیها آگاهیهای بیشتری را پیش میآورد، زمینههای تازهای را مینمایاند و چه بهتر که این بررسیها به دست استادانی عالم و باکمال چون دکتر آریانپور صورت گیرد و سپاس فراوان بر او.
* بسیار ممنونم که پذیرفتید تا بنشینیم و بحثی کنیم در زمینۀ مسائل اجتماعی و سایر مقولات. بهتر است در آغاز این بحث، از وضع علوم اجتماعی در ایران و سیر و تطور آن حرف بزنیم. میدانیم که علوم اجتماعی در ایران کمسابقه و دنبالهرو علوم اجتماعی مغربزمین هستند. از اینرو، باید برای تشخیص وضع آنها به وضع علوم اجتماعی در غرب توجه کنیم. با توجه به این مسئله میخواهم نظرتان را دربارۀ وضع علوم اجتماعی در ایران بدانم.
میدانیم که جامعۀ ایرانی مانند سایر جامعهها، در جریان پیشرفت خود، نظام سادۀ ابتدایی را پشت سر گذاشت و در عصر دودمان اشکانی آرامآرام پا به مرحلۀ نظام زمینداری (فئودالیسم) نهاد و از آن پس، زمام امورش در کف اشراف زمیندار افتاد. این نظام، که در حدود قرن هفتم مسیحی نضج فراوان گرفت، در ایران اسلامی هم ادامه یافت و در عصر دودمان سلجوقی و سپس در عصر حکومت مغول، با برقراری اقطاع و سیورغال، به دورۀ کمال رسید. پس از آن در سدۀ دهم اسلامی (آغاز عصر صفوی)، در نتیجۀ بهبود کشاورزی و گسترش صنعت و بسط تجارت داخلی و خارجی و ترقی شهرها، به ضعف گرایید. حکومتی متمرکز بر حکومتهای محلی زمینداران سایه افکند و اقتصاد عمومی بر اثر توسعۀ سریع املاک دولتی (املاک خالصه) رو به تمرکز رفت. ولی ایستادگی و سختگیری زمینداران و طغیانهای داخلی و جنگهای خارجی (مخصوصاً جنگ با ازبکان و عثمانیان) و نیز گسیخته شدن پیوندهای بازرگانی و فرهنگی ایران و اروپا، که زادۀ کشف راههای دریایی جدید و استیلای ترکان عثمانی بر قسمت اعظم آسیای صغیر و سوریه و مصر و بالکان و سواحل دریای سیاه و کنارههای مدیترانۀ شرقی بود، جامعه را به بحران اقتصادی کشانید. پس نظام زمینداری توانست لنگانلنگان به سیر خود ادامه دهد و تا سدۀ سیزدهم، قوام خود را در مقابل تظاهرات موقت نظام نوبنیاد سوداگری حفظ کند.
کُندی و ناپیوستگی تکامل جامعۀ ایرانی معلول علتهای گوناگون است، ولی احتمالاً علت اصلی، یورشهای مکرر خارجی است. جامعۀ ایرانی در سراسر تاریخ ایران، در معرض تهدید اقوام کوچنشین و گلهدار پیرامون پشتۀ ایران که در مدارج نخستین رشد اجتماعی بودند، قرار داشت. یورشهای سکاها، خیونها، هفتالها، عربها، سلجوقیان، قراغزان، قراخانیان، قراخطاییان، قفچاقان، مغولان، تاتاران، قرهقویونلوها و آققویونلوها و دیگران، کراراً جریان تکامل فرهنگ مادی و غیرمادی ایران را گسیخت و مانع از آن شد که جامعۀ ما مانند جامعۀ اروپایی منظماً و سریعاً مراحل نظام زمینداری را پس زند و به انقلاب صنعتی خود برسد.
با اینکه تحولات هر جامعهای عمدتاً زادۀ «ساخت» آن است، باز از آنجا که هیچ جامعۀ متمدنی از جامعههای پیرامون خود برکنار نمیماند، باید برای تبیین تحولات تاریخی جامعهها بهشکلی که عوامل مهم مانند بازرگانی و هجوم و مهاجرت، که مسلماً در حیات جامعهها مؤثر میافتد، توجه بلیغ کرد. از اینرو رواست که برای روشنگری سیر تاریخ ایران، مخصوصاً درنک دیرندۀ آن، آمدورفت اقوام نیمهوحشی گوناگونی را که در سراسر تاریخ ایران با کوچها و یورشها و چپاولهای پیاپی خود، ارکان زندگی اجتماعی ایران را لرزانیدهاند، مورد تأکید قرار دهیم.
تجزیهوتحلیل این کوچها و یورشها و چپاولها احتمالاً نهتنها کلید فهم تاریخ ایران است، بلکه برای تبیین تاریخ بسیاری دیگر از جامعههای بزرگ مشرقزمین هم ضرورت دارد. در مشرقزمین، اکثر ناحیههای آباد و بارخیز بهوسیلۀ بیابانهای فراخدامن و سرزمینهای کممایه محاط بودند. از اینرو، ساکنان ناحیههای متفاوت از لحاظ رد فرهنگ مادی و غیرمادی با یکدیگر و غارتگری و غنیمتبری و نوعی امپریالیسم اقتصادی شدند. بیتردید این وضع در زندگی تمدنی جامعههای یورشدیده و تاراجشده سخت مؤثر افتاده، به توقف یا سیر قهقرایی آنها انجامید.
به نظر من، علت عمدۀ عدم انطباق جریانهای فرهنگ مادی و غیرمادی مغربزمین بر جریانهای فرهنگ مادی و غیرمادی ایران و سایر جامعههای متمدن مشرقزمین، در همین هجومهای ویرانزای ساکنان استپهای آسیاست. حتی میتوان گفت که پس افتادن زمانی انقلاب صنعتی روسیه نسبت به انقلاب صنعتی اروپای غربی تا اندازهای معلول مزاحمتهای همین اقوام است.
اروپای غربی پس از هجوم ژرمنها، قرنها از آرامش نسبی برخوردار شد و اقتصاد آن گامبهگام پیش رفت و مراحل نظام زمینداری را با سرعت و نظم پیمود. اما مشرقزمین هیچگاه به چنین آرامش دیرگذری دست نیافت و از اینرو، جریان اقتصادی آن دستخوش درنگها و پسرفتهای پیاپی شد و نظام زمینداری آن بسیار گرانجانی کرد.
سرزمین پهناور روسیه از آنجا که بهاندازۀ آسیای شرقی و آسیای میانه به اقوام استپهای آسیا نزدیک نبود، از دستبرد آن اقوام زیان کمتر برد، ولی این زیان آنقدر بود که سیر اقتصادی روسیه را به کُندی کشاند و انقلاب صنعتی آن کشور را تا سدۀ نوزدهم به پس اندازد.
از آنچه گذشت، ممکن است نتایج تحولات تاریخی ایران را به چند اصل تحویل کرد: سیر قهقرایی، نااستواری اشراف زمیندار، پسافتادگی صنعت و تجارت و آشفتگی و بحران دائم.
دکتر آریانپور: اصل اول: سیر قهقرایی جامعه
هجومهای خارجی از دو جهت جامعۀ ایران را نهتنها از سیر تکامل خود بازداشت، بلکه به عقب نیز راند:
1. اقوام مهاجم چون عموماً از لحاظ تکامل تاریخی در مرحلۀ اقتصاد شبانی و بردهداری بودند، پس از تصرف ایران، ناگزیر مختصات تاریخی خود را تا جایی که میتوانستند به جامعۀ ایرانی تحمیل میکردند؛ چنانکه قوم عرب در آغاز تسلط خود بر ایران، نظام فلاحتی ایران را تا اندازهای به رنگ نظام شبانی عربی درآورد. از این گذشته، هجوم و غلبۀ وحشیانه معمولاً با اسیرگیری و بردهداری ملازمت داشت و این امر هم، چنانکه تاریخ نشان میدهد، جامعۀ ما را به سیر قهقرایی میکشانید.
2. با هر هجومی، سیر تکامل جامعه دچار گسستگی و شکستگی میشد. اخلاق اجتماعی به پستی میگرایید و شهرنشینی فرومیخوفت؛ چنانکه بسا شهرهای آبادان مانند اورگنج و چاچ و خجند و سمرقند و فرغانه که به برکت آرامش صدسالۀ عصر سامانی به عظمت رسیده بودند، فروافتادند. بر اثر این وضع اجتماعات شهری ایران، با همۀ صناعت و تجارت خود، بارها یا یکسره از میان رفتند و دیگر سر بلند نکردند و یا دیرزمانی پس از سقوط، سر برداشتند و سیر تکامل خود را از سر گرفتند. از اینجاست که شهرهای ایران هیچگاه بر قدرت صنعتی و تجاری شهرهای اروپایی در عصر رنسانس، مانند ونیز و ژن و فلورانس و لیسبن و پاریس و لندن و هامبورگ و نورنبرگ و نووگرود و برگن، دست نیافتند.
اصل دوم: نااستواری اشراف زمیندار
نظام زمینداری هرگز در ایران قدر اروپا ریشه ندوانید و به قیدهای مربوط به اصالت و نجابت و سلسلهمراتب و آداب و افتخارات اشرافی بسته نشد، زیرا هجومهای پیاپی اقوام بیگانۀ پیرامون، مانع از آن بود که نظام زمینداری دیرگاهی در دست خاندانهای معینی باقی بماند. هریک از اقوام مهاجم پس از خرد کردن اشراف موجود، زمینها را میان بزرگان خود تقسیم میکردند. از اینرو، با هر هجومی، زمینداران تازهای پدید میآمدند و جایگزین زمینداران پیشین میشدند و البته این بحث ایجاب میکرد که اشرافیت اصیل ریشهدار به وجود نیاید و آداب و سنتهای اشرافی نیرو و رواج نگیرد و در نتیجه:
1. در اروپا اشراف زمیندار ریشهدار با رسوم و تشریفات خود، یکهتاز بودند و مغرورانه از پادشاه که رأس هرم اشراف و متکی به آنان محسوب میشد، حمایت میکردند. اما در ایران از این اشراف متکبر اثری در میان نبوده و سران و درباریان به قدرت ریشهدار و نخوت اشراف اروپایی دست نداشتند و نمیتوانستند اندازۀ اشراف اروپا در کار سلاطین غیرایرانیِ ایران، که فاقد تربیت اشرافی بودند، مداخله و تأثیر کنند. نبودن اشراف مقتدر و نیز لزوم قدرتی عظیم برای مقابله با هجومها، موجد حکومت استبدادی و اقتدار فوقالعادۀ سلاطین مشرقزمین شد. شاهان حتی قدرت و جرئت آن را داشتند که به ارادۀ خود، غلامی را به وزارت برگزینند یا اعضای خاندان اشرافی را قتلعام کنند.
2. قدرت نامشروط زمامداران به زیان آنان بود، زیرا هنگامی که با یورشهای دشمنان خارجی یا طغیانهای داخلی روبهرو میشدند، جز مزدوران بیریشه و سودجو و ابنالوقت خود، مدافعانی نمییافتند. این عامل و هجومهای خارجی دستبهدست هم دادند و باعث شدند که هیچیک از دودمانهای حاکم ایران اسلامی دیرزمانی دوام نیاورند. فقط صفویان در حدود دو قرن و قاجاریان تقریباً یک قرن سلطنت کردند؛ آن هم سلطنتی آمیخته با بدگمانی و دغدغه و توطئه و نفاق.
3. سستی و نااستواری زمینداران و باز بودن مرزهای طبقهای آنان موجب گردید که در دورۀ زمینداری، سوداگران ایرانی برخلاف سوداگران اروپایی، در جامعه نهتنها پست شمرده نشوند، بلکه معزز نیز باشند؛ چنانکه به شهادت تاریخ و مخصوصاً فولکلور (مثلاً هزارویک شب)، معمولاً شوکت سوداگران از حشمت هیچکس مگر امیران بزرگ کمتر نیست.
اصل سوم: پسافتادگی صنعت و تجارت
در ایران با وجود اهمیت سوداگری و پایگاه نسبتاً والای بازرگانان، تجارت و نیز صنعت و فلاحت، پیشرفت منظمی نکردند. در نتیجۀ انهدام شهرها و روستاها و نابودی مردم، جریان تکامل صنعتی و تجاری مکرراً قطع شد و حتی کراراً به قهقرا رفت. چون حکومت اسلامی باعث پیوستگی ناحیههای دورافتاده شده بود، تجارت پردامنه امکان داشت. با این وصف، تکامل تجاری و نیز تکامل صنعتی که وابسته به آن است، بهسبب هجومهای خارجی، بهآسانی دست نمیداد. از این گذشته، جز در دورههایی چون دورۀ مغول که دودمانی مقتدر بر سر کار بود و موقتاً راهها را ایمن میکرد، تجارت دامنهدار صورت نمیگرفت و چنین دورههایی هم فراوان نبودند. جامعۀ ایرانی بارها به هنگام سقوط دودمانها، بر اثر طغیان زمینداران بزرگ، دچار بحران شده و رونق سوداگری از میان میرفت و بنابراین:
1. بهاقتضای محدودیت صنعت و تجارت، سوداگران هیچگاه بهصورت طبقۀ متشکل توانایی درنیامدند. اهمیتی که سوداگران در جامعۀ ایرانی کسب کردند، تنها از آنجا بود که در ایران اشرافیت موروثی، اعتبار و استحکامی نداشت و از اینرو، زمینداران ایرانی برخلاف زمینداران اروپایی، به سوداگران با دیدۀ تحقیر نمینگریستند و مجال تکاپو و پیشرفت را از آنان سلب نمیکردند. سوداگران ایرانی برای خود حقوق و امتیازاتی داشتند و اصنافی به وجود میآوردند، ولی هیچگاه اصناف آنان مانند انجمنهای صنفی اروپای قرون وسطا قدرت اجتماعی نیافتند. بیگمان همچنانکه در ایران گذشته، طبقۀ متشکل سوداگر پدیدار نشد، از انبوه روشنفکران طبقۀ سوداگر هم خبری نبود.
2. بهسبب محدودیت صنعت و تجارت، طبقۀ سوداگر متشکل و مقتدری که بتواند با دربارهای بزرگ همداستان شود و زمینداران را براندازد، به وجود نیامد. پس اشراف زمیندار ایران برخلاف اشراف زمیندار اروپا، هیچگاه منقرض نشدند، بلکه توانستند در مقابل دربارها و سوداگران نامتشکل دوام آورند و موافق مقتضیات اجتماعی، گاهی تابع دربارها شوند و گاه کوس خودمختاری زنند. مهاجمان بیگانه نیز با آنکه اکثراً وابستۀ نظام شبانی یا بردهداری بودند، با برانداختن زمینداران ایران، خود رفتهرفته وابستۀ نظام زمینداری میشدند.
3. بر اثر دوام همزیستی خودبهخودی زمینداران و سوداگران، در ایران گذشته، تکامل طبقهای منظمی روی نداد. طبقههای اجتماعی درست از یکدیگر تفکیک نشدند و تحولات اجتماعی ژرف امکان نیافت. در برابر اروپا که از زمان سقوط امپراتوری روم غربی تا عصر رنسانس (نزدیک هزار سال) تحولی عمقی نکرد، ایران تقریباً از عصر دودمان اشکانی تا سدۀ نوزدهم (در حدود دو هزار سال) از پیشرفت بازماند. چنانکه در چین نیز از آغاز کار دودمان هان تا پایان کار دودمان منچو (تقریباً دو هزار سال) نظام اجتماعی دگرگونی اساسی نپذیرفت. از اینجا بود که طبقههای اجتماعی ایران برخلاف طبقههای اجتماعی اروپا، دارای مختصات و مرزهای قاطعی نشدند و از یکدیگر فاصله نگرفتند، بلکه سخت با یکدیگر آمیختند؛ بهطوریکه تضاد خصمانۀ زمینداران و سوداگران اروپا تاکنون در ایران نظیری نیافته است.
اصل چهارم: آشفتگی و بحران دائمی
بدهی است که در چنین جامعهای، آشفتگی و بحرانی ژرف فرمانروا میشود. هیچیک از دودمانهای حاکم ایران نتوانستند بحران را به پایان رسانند. فقط برخی از دودمانهای قاهر، امکان آن را یافتند که با یورش و کشورگشایی و اسیرگیری و غارتگری و غنیمتبری، برای خود آرامش و رفاهی نسبی و ناپایدار به بار آورند، چندگاهی بحران داخلی را تخفیف دهند، روستاها و شهرها را انتظامی موقت بخشند و مجالی برای بهبود فلاحت و صناعت و تجارت دامنهدار فراهم کنند.
این بحران عمیق و درنگناپذیر جبر مردم سادۀ متعارف را به واکنشهای مثبت و منفی گوناگونی برمیانگیخت. ایرانیان گاهی با طرد و تحقیر زندگی اجتماعی و جستوجوی حیاتی فردی، به مقاومت منفی میپرداختند، گاهی دست به شورش میزدند و زمانی در دستگاه حکومتی طبقۀ حاکم رخنه میکردند و با تدبیر و توطئه، امیران را به جان یکدیگر میانداختند و حتی بهقصد دفع زورگویان بیگانۀ حاکم، زورگویان بیگانۀ جدیدی را فرامیخواندند. از اینها بالاتر ایرانیان در موارد بسیار، برای تضعیف فرمانروایان بیگانه، به ادیان و مذاهبی غیر از دین و مذهب مختار آنان میگراییدند. بیتردید در جامعههایی که حکومت و قانون و اخلاق بهشدت وابستۀ دین باشند، هر حملهای که به آیین مقبول رسمی شود، تهدیدی برای نظام اجتماعی موجود بهشمار میرود. از اینرو، در دورۀ زمینداری که معتقدات لاهوتی بر جامعه حکومت میکند، لبۀ تیز بسیاری از طغیانهای مردم متوجه دین میشود. این اصل در هر جامعهای صدق میکند؛ چنانکه در اروپا گذشته از جنبشهای دینی قرون وسطا و نهضت لوتر، جنبشهای بهظاهر دینی «لمولرها» و «دیگرها» و «لودیتها» نیز در حکم اعتراض بود با دستگاه بیدادگر زمینداران. در مشرقزمین قدیم هم نهضتهایی که به نام حمایت از آیین مزدک یا مذهب مانی یا مسیحیت عارفانه یا مزدیسنا پدید آمدند، از این زمره بودند. در جامعۀ اسلامی، حاکمیت از دستگاه دینی جدایی نداشت و بدینسبب، طغیانهای اجتماعی بهکرات در دل طغیانهای دینی ظاهر شدند.
با آغاز غلبۀ قوم عرب بر ایران، طغیانهای مردم ایران صرفاً برضد مهاجمان بیگانه نبود و مردم سادۀ متعارف در این مورد با اشراف زمیندار دیرین (طبقۀ دهگان) همگامی داشتند و این همگامی تا زمان استقلال یافتن ایران دوام آورد. در این دوره، مردم با امید بهبود زندگی خود، با خوشبینی با خواص همکاری میکردند و خواص نیز همکاری آنان را لازم میشمردند. سرانجام شورشهای مکرر مردم ایران برضد مهاجمان عرب مؤثر افتاد و در قرن سوم اسلامی، ایرانیان در بخشی از ایران استقلال یافتند، ولی حکومت ایران در جریان حوادث و هجومها به مهاجمان غیرایرانی انتقال یافت و اشراف جدیدی در مقابل دهگانان ایرانی ظاهر شدند و بهسبب آن که دهگانان در میان ایرانیان نفوذ اجتماعی ریشهداری داشتند، اشراف نو، دولت بیگانه لازم داشتند که اولاً با دهگانان ائتلاف کنند و بسیاری از منصبهای عالی مانند وزارت و قضاوت را به آنان واگذارند و ثانیاً به جعل تبارنامه پردازند و نسب خود را به اشراف اصیل ایرانی برسانند. در قرنهای دوم و سوم و چهارم اسلامی، تقریباً همۀ دودمانهای حاکم یا مدعی حکومت، خود را بازماندۀ اشراف پیشین ایران میشمردند. ولی نه دهگانان ایرانی دیرگاهی توانستند اعتماد و همکاری مردم ایران را جلب کنند و نه بیگانگان ایرانیشده. ایرانیان که به امید بهبود اجتماعی، به خواص دست اتحاد داده و فاتحان عرب را رانده بودند، بهزودی دریافتند که فرمانروایان جدید، چه ایرانیان اصیل و چه ایرانیان ادعایی، همان شیوۀ بهرهکشی و سودجویی و بیدادگری عربی را دنبال میکنند. پس دورۀ امیدواری و خوشبینی کوتاه عوام سپری شد و بار دیگر طغیانهای اجتماعی درگرفت؛ با این تفاوت که این طغیانها برخلاف طغیانهای پیشین، برضد اشراف ایرانی و ایرانینما بود. اینها هستند برخی از وجوه مهم سیر جامعۀ ایرانی.
* در اینصورت لازم است که به سیر جامعۀ ایران و همچنین به تاریخ اجتماعی ایران بپردازیم و در ضمن میخواهم بدانم به نظر شما، جامعۀ ما در حال انتقال از حاکمیت کدام طبقه به حاکمیت کدام طبقۀ دیگر است؟ آیا شرایط حاکمیت بینابین میان طبقات موجود اجتماع ما وجود دارد؟
در جامعههای اروپایی، بر اثر انقلاب صنعتی، طبقۀ زمیندار (فئودال) جای خود را به طبقۀ سوداگر داد. طبقۀ جدید که با حمایت مردم به روی کار آمده و در مراحل نخستین از همکاری مردم بهرهمند بود، بهاقتضای غلبۀ خود بر طبقۀ پیشین و برخورداری از وحدت و رفاه اجتماعی، در آغاز با خوشبینی و امید و اعتماد و جسارت به هستی نگاه میکرد و با واقعیت اجتماعی که درست به ساز آن طبقه میرقصید، بر سر مهر بود. واقعگرایی (رئالیسم) نتیجۀ ضروری چنین روحیهای است. اصحاب علم و نیز اهل هنر واقعگرایانه در عرصۀ علم به تکاپو پرداختند و در شناخت و نمایش دقیق واقعیتها کوشیدند. از اینرو، همۀ علوم و هنرها به درجات مختلف، واقعگرا بودند و آهنگی مثبت و تکاملی داشتند. در چنین وضعی، بر اثر تکامل فلسفۀ انسانی و تحقیقات اجتماعی کهن، علوم اجتماعی یکی پس از دیگری، قوام و استقلال یافتند. شاید بتوان گفت که بزرگترین کشف این علوم در آن عصر تاریخی درخشان، کشف دو عامل اساسی زندگی، یعنی ساخت طبقهای جامعه و تکامل اجتماعی بود.
بهزودی طبقۀ سوداگر بهخوبی بر سوداگران چیره شد و درست در جامعه استقرار یافت. پس مردم را که برای بهبود زندگی خود مطالبات گوناگونی داشتند، یکسره کنار گذاشت و بیپروا به سودجویی و یکهتازی پرداخت. در نتیجه، مردم در آغاز، اعتراض و مخالفت و سرکشی و شورش کردند و وحدت و آرامش پیشین جامعه از میان رفت. بهمرور زمان بر تعارضات اجتماعی افزود و دورۀ پریشانی سوداگران شروع شد. دیگر جامعه موافق خواستهای سوداگران نمیگشت و جایی برای خوشبینی و امید و طمأنینۀ پیشین نبود. واقعیت اجتماعی خبر از انحطاط و آیندۀ تیرۀ طبقه سوداگر میداد. از اینجا بود که از اواسط قرن نوزدهم به این طرف، اندیشۀ مثبت و واقعگرا و تکاملطلب دورۀ پیش تغییر یافت و دانشمندان و هنرمندانی که از منظر سوداگران به جهان مینگریستند، دیده بر واقعیت بستند و هستی اجتماعی و نیز هستی اجتماعی را از پس پردۀ اوهام و آرزوهای خود، تماشا و تحلیل و تبیین کردند.
* انعکاس تحولات اجتماعی در علوم اجتماعی چگونه بوده است؟
انعکاس مستقیم این تحول انحطاط در عرصۀ علوم اجتماعی همانا انصراف از ساخت طبقهای جامعه بود. محققان بهجای جستوجوی قوانین بزرگ سیر طبقهای و تکامل اجتماعی، خود را سرگرم مسائل اجتماعی فرعی و بررسی گروههای کوچک و آمارگیری سطحی کردند و نظریههای دامنهدار اجتماعی را خوار شمردند و معتقد شدند که طرح نظریههای وسیع، مانع علم عینی و دقیق است؛ چنانکه در جای دیگر (مقدمۀ کتاب «زمینۀ جامعهشناسی») عرض کردهام، در عصر حاضر این «عینگرایی» (اوبژکتیویسم) افراطی، جامعهشناسی آمریکایی و همچنین اروپایی را به بنبست کشانیده است. جامعهشناسان باور میدارند که میتوانند مستقیماً بهوسیلۀ حواس خود با «اعیان خارجی» روبهرو شوند و بدون مداخلۀ زمینۀ ذهنی خود، آنها را دریابند. از اینرو، روشها و فنونی برای مشاهدۀ مستقیم و ثبت و ضبط مشاهدات خود ترتیب میدهند و از هرگونه تبیین و تفسیر روی میگردانند. غافل از آنکه هیچ واقعیتی بدون مداخلۀ ذهن و تبیین و تفسیر آن، قابل ادراک و با معنی نمیشود و هیچکس نیست که بدون وساطت دنیای ذهنی خود، جهان را بنگرد و بشناسد. غفلت اینان از جنبۀ ذهنی علم و نظریههای علمی و فلسفههای اجتماعی، سبب میشود که اکثراً بدون عمد و آگاهی، معتقدات نسنجیده و تعصبات شخصی خود را بهجای نظریه یا فلسفههای نسنجیده، مبنای داوری قرار دهند و محسوسات خود را در پرتو آنها تبیین و تفسیر کنند و از هر قبیل تحقیق نظری عمیق و تعقل فلسفی برمند.
بدینترتیب، روشهای بهاصطلاح عینی علوم اجتماعی کنونی مغربزمین بهجای رسانیدن محققان به قوانین واقعیت عینی، آنان را در ژرفنای ذهن خود میرانند. این عینگرایی ماشینی (که متأسفانه در دهههای اخیر همراه با استعمار اقتصادی غربی، به جامعۀ ما و جامعههای دیگر هم سرایت کرده است)، از آنجا که از ترجمان واقعیت ناتوان است، به ضدخود، به ذهنگرایی (سوبژکتیویسم) کشانیده میشود. دانشمند میخواهد خبر را عیناً و بدون مداخله ضدخود بشناسد. از اینرو، از نظریهها و نظامهای فلسفی میگریزد و با این عمل از یک طرف از میان جنبههای بیشمار واقعیت صرفاً جنبۀ صوری و کمّی واقعیت را مورد توجه قرار میدهد، دچار تفکری ماشینی (مکانیسیسم) میشود و تصویر بسیار ناقصی از واقعیت را فراهم میآورد. از طرف دیگر، بهجای آنکه برای روشنگری یافتههای کمّی خود، از قدرت روشنیبخش نظریهها و نظامهای فلسفی سودی بجوید، یافتههای خود را ضرورتاً در زمینۀ مقولات ذهنی خود که مسلماً با تعصبات بسیار آمیختهاند، تبیین میکند و بدینشیوه، به اسارت پندارهگرایی (ایدئالیسم) درمیآید. در حقیقت، مکانیسیسم و ایدئالیسم وابستۀ یکدیگرند و متساویاً از کشف قوانین اجتماعی ناتواناند.
حداقل پنجاه سال است که علوم اجتماعی غربی بهصورت مکانیکی-ایدئالیستی درآمده و از رسالت خود بازمانده است و از اینرو، اصحاب علوم اجتماعی مخصوصاً جامعهشناسی برای تبیین امور اجتماعی گداوار به حوزۀ علوم دیگر رفته و موجودیت جامعهشناسی را به خطر انداختهاند. اینان روشها و مقولات علوم دیگر، مخصوصاً سه علم جغرافیا و زیستشناسی و روانشناسی را به حوزۀ جامعهشناسی برده و ندانسته این علم را جزء جغرافیا و زیستشناسی و روانشناسی کردهاند. طرفداران «جغرافیاگرایی» (ژئوگرافیسم) میخواهند که زندگی اجتماعی را بهوسیلۀ مفاهیم جغرافیایی مانند آب و هوا و خاک و گیاهان و جانوران پیرامون تبیین کنند. پیروان «زیستشناسیگرایی» (بیولوژیسم) میکوشند که با مفاهیم علوم زیستی جامعه را بشناسند و اصحاب «روانشناسیگرایی» (پسیکولوژیسم) فعالیتها و تحولات زندگی اجتماعی را به نیروهای روانی نسبت میدهند.
اما بیگمان هیچ علمی علم نیست مگر آنکه برای خود، موضوع و معقولاتی خاص داشته باشد. علوم اجتماعی تا زمانی که از مفاهیم و روشهای سایر علوم نرهند و با روشها و سازوبرگ ذهنی شایستهای با واقعیت برخورد نکنند، علم بهشمار نخواهند رفت و پاسخگوی مشکلات اجتماعی نخواهند بود.
در ایران علوم اجتماعی دنبالهرو علوم اجتماعی غربی هستند، ولی البته در سطحی نازلتر و با سرعتی کمتر. دنبالهروی علوم اجتماعی غربی، یعنی طرد جنبۀ نظری مسائل اجتماعی و نادیده گرفتن قضایای شامخ جامعه و تکیه بر بررسی کمّی مسائل فرعی هم آسان است و نتایج زودرس و چشمگیری میدهد. فهم به قول جلال آلاحمد، غربزدگان را آرامش میبخشد، کمی دربند عواقب کار است! سالهاست که بهنوبۀ خود دربارۀ بنبست تاریخی علوم اجتماعی گفته و نوشتهام و مورد مخالفت و خصومت قرار گرفتهام. خوشبختانه از حدود 1960 به اینسو، که تزلزل فرهنگی جامعههای غربی آشکارتر شده است، برخی از محققان بزرگ غربی هم ناگزیر از تشخیص و اعلام انحراف عملی خود شدهاند. از آن جمله سوروکین (Sorokin)، جامعهشناس بلندآوازۀ آمریکایی است که در شمارۀ دسامبر 1965 مجلۀ معروف «آمریکن سوسیالاجیکال ریویو» ترازنامۀ نیمقرنی جامعهشناسی غرب را بهتفصیل عرضه داشته است. در ایران اگر از من نمیشنوند، از سوروکین بشنوند که برای بازداشتن انحطاط دیرندۀ علوم اجتماعی، تصحیح و تعدیل روشهای بهاصطلاح عینی و استفاده از نظریههای فلسفی، ضرورت حیاتی دارد.
نظرات مخاطبان 0 1
۱۳۹۴-۰۹-۱۸ ۰۳:۵۲ايراندوست 0 0